باورمان نمي شد، مثل يک خواب بود ، شايد يک کابوس، مثل يک شوخي تلخ ، دلمان مي خواست اين عکس روي تابلو عکس تو نباشد و اين متن را براي تو ننوشته باشند، اما گاهي حقيقت تلخي اش را با قدرت به رخمان مي کشد، اين بار هم اين گونه بود... همه شوکه شده بودند، در باور هيچ کس نمي گنجيد... کاش فردا مثل همه روزهايي که با بچه ها همراه شده بودي مي آمدي و تا ديروقت کار مي کردي و ما به اين شوخي بچه گانه وبلاگت مي خنديديم.... اما انگار فردا قرار است با همه بچه ها براي عرض تسليت بياييم مجلس ختم... نميدانم چه کسي و براي چه ،مطلب آخرت را برداشت اما گاهي وقتها اعتراف سد درون آدمها را مي شکند، خوش بحالت تو اينبار قفس تنگ دنيا را شکستي .
در کتابي خواندم من عشق ثم کتم ثم مات مات شهيدا .... و مگر مي شود کسي در زندگي اش طعم عشق را نچشيده باشد؟ همه عالم حتي به دروغ عاشق مي شود .... بگذريم براي اين حرفها شايد خيلي دير باشد ، مي گويند مومن اندوهش زياد ، گريه اش بسيار و عمرش کوتاه است....بگذريم هيچ چيز جز گذشت زمان آراممان نمي کند و لي راستش را بخواهي از همه بيشتر براي غفلت خودمان نگرانيم، براي بيچارگي و تهيدستي خودمان ، براي اين که مرگ در باور ما جاري نشده .........
بگذاريم تابعد اگر در اين دنياي بي اعتبار فرصتي باقي مانده باشد، چه کسي مي داند ثانيه هاي عمر ما تا کي ادامه خواهد داشت؟ شايد براي ما هم فرصتي باقي نمانده باشد... چقدر آماده ايم ؟؟؟هيچ هيچ هيچ......